| بخش ۲۴ - بیان خسارت وزیر درین مکر | ||
| همچو شه نادان و غافل بُد وزیر | پنجه میزد با قدیمِ ناگزیر | |
| با چنان قادر خدایی کز عدم | صد چو عالم هست گرداند بِدَم | |
| صد چو عالم در نظر پیدا کند | چونک چشمت را به خود بینا کند | |
| گر جهان پیشت بزرگ و بیبُنیست | پیش قدرت ذرّهای میدان که نیست | |
| این جهان خود حَبسِ جانهای شماست | هین روید آن سو که صحرای شماست | |
| این جهان محدود و آن خود بیحدست | نقش و صورت پیش آن معنی سدست | |
| صد هزاران نیزهٔ فرعون را | در شکست از موسیِی با یک عصا | |
| صد هزاران طبّ جالینوس بود | پیش عیسی و دَمش افسوس بود | |
| صد هزاران دفتر اشعار بود | پیش حرفِ اُمّیی اش عار بود | |
| با چنین غالب خداوندی کسی | چون نمیرد گر نباشد او خسی | |
| بس دل چون کوه را انگیخت او | مرغ زیرک با دو پا آویخت او | |
| فهم و خاطر تیز کردن نیست راه | جز شکسته مینگیرد فضلِ شاه | |
| ای بسا گنجآگنانِ کُنجکاو | کان خیالاندیش را شد ریشِ گاو | |
| گاو که بود تا تو ریشِ او شوی | خاک چه بود تا حشیش او شوی | |
| چون زنی از کارِ بَد شد رویزرد | مَسخ کرد او را خدا و زُهره کرد | |
| عورتی را زُهره کردن مسخ بود | خاک و گِل گشتن نه مَسخست ای عنود | |
| روح میبُردت سوی چرخ برین | سوی آب و گِل شدی در اسفلین | |
| خویشتن را مسخ کردی زین سفول | زان وجودی که بُد آن رشکِ عقول | |
| پس ببین کین مسخ کردن چون بود | پیش آن مسخ این به غایت دون بود | |
| اسپِ همّت سوی اختر تاختی | آدم مسجود را نشناختی | |
| آخر آدمزادهای ای ناخلف | چند پنداری تو پَستی را شرف | |
| چند گویی من بگیرم عالمی | این جهان را پُر کنم از خود همی | |
| گر جهان پُر برف گردد سربسر | تابِ خور بگدازدش با یک نظر | |
| وِزْرِ او و صد وزیر و صدهزار | نیست گرداند خدا از یک شرار | |
| در خرابی گنجها پنهان کند | خار را گل جسمها را جان کند | |
| عین آن تخییل را حِکمت کند | عین آن زهراب را شربت کند | |
| آن گُمانانگیز را سازد یقین | مِهرها رویاند از اسبابِ کین | |
| پرورد در آتش ابراهیم را | ایمنیّ روح سازد بیم را | |
| از سببسوزیش من سوداییم | در خیالاتش چو سوفَسطاییم | |
| بخش ۲۵ - مکر دیگر انگیختن وزیر در اضلال قوم | ||
| مکر دیگر آن وزیر از خود ببست | وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست | |
| در مریدان در فکند از شوق، سوز | بود در خلوت چهل پنجاه روز | |
| خلق دیوانه شدند از شوقِ او | از فراقِ حال و قال و ذوقِ او | |
| لابه و زاری همی کردند و او | از ریاضت گشته در خلوت دوتو | |
| گفته، ایشان نیست ما را بی تو نور | بی عصاکش چون بود احوالِ کور | |
| از سَرِ اکرام و از بهر خدا | بیش ازین ما را مدار از خود جدا | |
| ما چو طفلانیم و ما را دایه تو | بر سر ما گستران آن سایه تو | |
| گفت جانم از مُحبّان دور نیست | لیک بیرون آمدن دستور نیست | |
| آن امیران در شفاعت آمدند | وان مریدان در شَناعت آمدند | |
| کین چه بدبختیست ما را ای کریم | از دل و دین مانده ما بی تو یتیم | |
| تو بهانه میکنی و ما ز دَرد | میزنیم از سوزِ دل دمهای سرد | |
| ما به گفتار خوشت خو کردهایم | ما ز شیر حِکمت تو خوردهایم | |
| الله الله این جفا با ما مکن | خیر کن امروز را فردا مکن | |
| میدهد دل مر ترا کین بیدلان | بی تو گردند آخر از بیحاصلان | |
| جمله در خشکی چو ماهی میطپند | آب را بگشا ز جو بردار بند | |
| ای که چون تو در زمانه نیست کس | الله الله خلق را فریاد رَس | |
| بخش ۲۶ - دفع گفتن وزیر مریدان را | ||
| گفت هان ای سُخرگانِ گفت و گو | وعظ و گفتار زبان و گوشْ جو | |
| پنبه اندر گوشِ حِسِّ دون کنید | بندِ حسّ از چشم خود بیرون کنید | |
| پنبهٔ آن گوشِ سِرّ، گوشِ سَرست | تا نگردد این کَر آن باطن کَرست | |
| بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید | تا خطاب أرْجِعی را بشنوید | |
| تا به گفت و گوی بیداری دَری | تو ز گفت خوابْ بویی کی بَری | |
| سیرِ بیرونیست قول و فعل ما | سیرِ باطن هست بالای سَما | |
| حسْ خشکی دید کز خشکی بزاد | عیسی جان پای بر دریا نهاد | |
| سیرِ جِسمِ خشک بر خشکی فتاد | سیرِ جانْ پا در دلِ دریا نهاد | |
| چونک عمر اندر ره خشکی گذشت | گاه کوه و گاه دریا گاه دشت | |
| آبِ حیوان از کجا خواهی تو یافت | موجِ دریا را کجا خواهی شکافت | |
| موج خاکی وهم و فهم و فکرِ ماست | موج آبی محو و سُکرست و فناست | |
| تا درین سُکری از آن سُکری تو دور | تا ازین مستی از آن جامی نفور | |
| گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار | مدّتی خاموش خو کن هوشدار | |
وزن شعر: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
|
منابع: ۲- مثنوی معنوی بر اساس نسخه قونیه - به تصحیح و پیشگفتار عبدالکریم سروش ۳- شرح مثنوی معنوی جلد یکم حاج ملا هادی سبزواری نوازندگان: تنبور: اسماعیل محمدی اودو (کوزه): اصغر محمدی دف: مهدی محمدی |
|---|