بخش ۱۲ - داستان آن پادشاه جهود کی نصرانیان را میکشت از بهر تعصب
| بود شاهی در جُهودان ظُلمساز | دشمنِ عیسی و نصرانی گُداز | |
| عهدِ عیسی بود و نوبتْ آنِ او | جانِ موسی او و موسی جانِ او | |
| شاهِ اَحْوَل کرد در راهِ خدا | آن دو دَمسازِ خدایی را جدا | |
| گفت استادْ اَحْوَلی را کَاندَر آ | زو بُرون آر از وِثاق آن شیشه را | |
| گفت اَحوَل: زان دو شیشه من کدام | پیشِ تو آرَم؟ بکُن شرحِ تمام | |
| گفت استاد: آن، دو شیشه نیست، رو | اَحوَلی بگذار و افزونْبین مشو | |
| گفت: ای اُستا، مرا طعنه مزن | گفت اُستا: زان دو، یک را دَر شکن | |
| چون یکی بشکست، هر دو شد ز چشم | مَرد، اَحوَل گردد از مَیلان و خشم | |
| شیشه یک بود و به چشمش دو نمود | چون شکست او شیشه را، دیگر نبود | |
| خشم و شَهوَت مرد را احوَل کند | ز استقامت روح را مُبْدَل کند | |
| چون غَرَض آمد، هنر پوشیده شد | صد حجاب از دل به سوی دیده شد | |
| چون دهد قاضی به دل رُشْوَت قرار | کی شناسد ظالم از مظلومِ زار | |
| شاه، از حِقْدِ جُهودانه چُنان | گشت اَحوَل، کَالْاَمانْ یا رَب اَمان | |
| صد هزاران مؤمنِ مظلوم کُشت | که پناهم دینِ موسی را و پُشت | |
| بخش ۱۳ - آموختن وزیر مکر پادشاه را | ||
| او وزیری داشت گَبْر و عِشوِه دِه | کو بَر آبْ از مَکر بَر بَستی گِرِه | |
| گفت: تَرسایان پناهِ جان کُنند | دینِ خْوَد را از مَلِک پنهان کنند | |
| کم کُش ایشان را، که کشتنْ سود نیست | دینْ ندارد بویْ، مُشک و عود نیست | |
| سِرّ پنهانست اندر صد غِلاف | ظاهرش با تُست و باطن بَر خِلاف | |
| شاه گفتش: پس بگو تَدبیر چیست؟ | چارهٔ آن مَکر و آن تَزْویر چیست؟ | |
| تا نمانَد در جهان نصرانیی | نی هُوَیدا دین و نه پنهانیی | |
| گفت: ای شَه، گوش و دستم را ببُر | بینیام بشکاف و لب در حُکمِ مُر | |
| بعد از آن در زیرِ دار آور مرا | تا بخواهد یک شفاعتگر مرا | |
| بر مُنادیگاه کُن این کارْ تو | بر سرِ راهی که باشد چارسو | |
| آنگَهَم از خْوَد بِران تا شهرِ دور | تا دَر اندازَم دَریشان شَرّ و شور | |
| بخش ۱۴ - تلبیس وزیر با نصاری | ||
| پس بگویم من به سِر نصرانیم | ای خدای رازدان میدانیم | |
| شاه واقف گشت از ایمان من | وز تعصب کرد قصد جان من | |
| خواستم تا دین ز شه پنهان کنم | آنک دین اوست ظاهر آن کُنم | |
| شاه بویی برد از اسرار من | متهم شد پیش شه گفتار من | |
| گفتْ گفتِ تو چو در نان سوزنست | از دل من تا دل تو روزنست | |
| من از آن روزن بدیدم حال تو | حال تو دیدم ننوشم قال تو | |
| گر نبودی جان عیسی چارهام | او جهودانه بکردی پارهام | |
| بهر عیسی جان سپارم سَر دهم | صد هزاران منّتش بر خود نهم | |
| جان دریغم نیست از عیسی ولیک | واقفم بر علمِ دینش نیکنیک | |
| حیف میآمد مرا کان دینِ پاک | درمیان جاهلان گردد هلاک | |
| شکر ایزد را و عیسی را که ما | گشتهایم آن کیش حق را رهنما | |
| از جهود و از جهودی رَستهایم | تا به زنّاری میان را بستهایم | |
| دور دورِ عیسیَست ای مردمان | بشنوید اسرارِ کیش او بجان | |
| کرد با وی شاه آن کاری که گفت | خلق حیران مانده زان مَکرِ نهفت | |
| راند او را جانب نَصرانیان | کرد در دعوت شروع او بعد از آن | |
| بخش ۱۵ - قبول کردن نصاری مکر وزیر را | ||
| صد هزاران مرد ترسا سوی او | اندکاندک جمع شد در کوی او | |
| او بیان میکرد با ایشان به راز | سِرّ انگلیون و زنّار و نماز | |
| او به ظاهر واعظ اَحکام بود | لیک در باطن صفیر و دام بود | |
| بهر این بعضی صَحابه از رسول | مُلتمِس بودند مکرِ نفسِ غول | |
| کو چه آمیزد ز اغراض نهان | در عبادتها و در اخلاصِ جان | |
| فضلِ طاعت را نجُستَندی ازو | عیبِ ظاهر را بجُستندی که کو | |
| مو به مو و ذرّه ذرّه مکرِ نَفس | میشناسیدند چون گُل از کرفس | |
| موشکافانِ صحابه هم در آن | وعظِ ایشان خیره گشتندی بجان | |
| بخش ۱۶ - مُتابعت نصاری وزیر را | ||
| دل بدو دادند ترسایان تمام | خود چه باشد قوّت تقلیدِ عام | |
| در درون سینه مِهرش کاشتند | نایبِ عیسیش میپنداشتند | |
| او به سِر دجّال یک چشم لعین | ای خدا فریاد رَس نعم المُعین | |
| صد هزاران دام و دانهست ای خدا | ما چو مرغانِ حریص بینوا | |
| دم بدم ما بستهٔ دام نویم | هر یکی گر باز و سیمرغی شویم | |
| میرهانی هر دمی ما را و باز | سوی دامی میرویم ای بینیاز | |
| ما درین انبار گندم میکنیم | گندم جمع آمده گُم میکنیم | |
| مینیندیشیم آخر ما بهوش | کین خلل در گندمست از مکر موش | |
| موش تا انبارِ ما حفره زدست | وز فنش انبار ما ویران شدست | |
| اوّل ای جان دفع شَرِّ موش کن | وانگهان در جمع گندم جوش کن | |
| بشنو از اخبار آن صدر الصّدور | لا صَلوةَ تَمَّ اِلّا بِالحُضور | |
| گر نه موشی دزد در انبار ماست | گندم اعمالِ چل ساله کجاست | |
| ریزهریزه صدقِ هر روزه چِرا | جمع میناید درین انبار ما | |
| بس ستارهٔ آتش از آهن جهید | وان دل سوزیده پذرفت و کشید | |
| لیک در ظلمت یکی دزدی نهان | مینهد انگشت بر استارگان | |
| میکُشد استارگان را یک به یک | تا که نفروزد چراغی از فلک | |
| گر هزاران دام باشد در قَدم | چون تو با مایی نباشد هیچ غم | |
| چون عنایاتت بود با ما مقیم | کی بود بیمی از آن دزد لئیم | |
| هر شبی از دام تن ارواح را | میرهانی میکَنی الواح را | |
| میرهند ارواح هر شب زین قفس | فارغان نه حاکم و محکوم کَس | |
| شب ز زندان بیخبر زندانیان | شب ز دولت بیخبر سُلطانیان | |
| نه غم و اندیشهٔ سود و زیان | نه خیالِ این فلان و آن فلان | |
| حالِ عارف این بود بیخواب هَم | گفت ایزد هُمْ رُقودًٌ زین مرم | |
| خفته از احوال دنیا روز و شب | چون قلم در پنجهٔ تقلیبِ رَب | |
| آنک او پنجه نبیند در رقم | فِعل پندارد بجنبش از قلم | |
| شمّهای زین حالِ عارف وا نمود | عقل را هم خواب حسّی در ربود | |
| رَفته در صحرای بیچون جانشان | روحشان آسوده و ابدانشان | |
| وز صفیری باز دام اندر کشی | جمله را در داد و در داوَر کشی | |
| چونک نور صبحدم سَر بر زند | کرکس زرّین گردون پر زند | |
| فالق الاِصباح اسرافیلوار | جمله را در صورت آرد زان دیار | |
| روحهای منبسط را تن کند | هر تنی را باز آبستن کند | |
| اسپ جانها را کند عاری ز زین | سِرّ النَوْمُ اخُ المَوتست این | |
| لیک بهر آنک روز آیند باز | بر نهد بر پایشان بندِ دراز | |
| تا که روزش واکشد زان مرغزار | وز چراگاه آردش در زیرِ بار | |
| کاش چون اصحاب کهف این روح را | حفظ کردی یا چو کشتی نوح را | |
| تا ازین طوفانِ بیداری و هوش | وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش | |
| ای بسی اصحابِ کهف اندر جهان | پهلوی تو پیش تو هست این زمان | |
| یار با او غار با او در سُرود | مُهر بر چشمست و بر گوشت چه سود |
وزن شعر: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
|
منابع: ۲- شرح مثنوی معنوی 1 حاج ملا هادی سبزواری ۳- مثنوی معنوی بر اساس نسخه قونیه - به تصحیح و پیشگفتار عبدالکریم سروش نوازندگان: تنبور: اسماعیل محمدی اودو (کوزه): اصغر محمدی دف: مهدی محمدی |
|---|